ლ عشق بی پایان ლ

"رفتن" !

رفتن که بهانه نمیخواهد ،

یک چمدان میخواهد از دلخوریهاى تلنبار شده و گاهى حتى دلخوشیهاى انکار شده ...

رفتن که بهانه نمیخواهد وقتى نخواهى بمانى ، با چمدان که هیچ بى چمدان هم میروى !

"ماندن" !

ماندن اما بهانه مى خواهد ،

وقتى بخواهى بمانى ،

حتى اگر چمدانت پر از دلخورى باشد خالى اش مى کنى و باز هم میمانى ...

میمانى و وقتى بخواهى بمانى ، نم باران را رگبار مى بینى و بهانه اش مى کنى براى نرفتنت،

آمدن دلیل مى خواهد

ماندن بهانه

و رفتن هیچکدام ... !!!

شنبه 26 مهر 1393برچسب:, :: 18:41 :: نويسنده :

از دلــتــنــگـــی چیزی شنیده ای ؟!؟!

مـثـل این است که ...

دسـتـت را بـا کـاغـذ بـریـده باشی !

زخــمـی نـمـیـزنـد

خــونــی نـمـیـریـزد

امــا ...

مـیــســوزانـد

عـجـیـب مـیــســوزانـد

شنبه 26 مهر 1393برچسب:, :: 18:36 :: نويسنده :


ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ:
ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻫﺴﺖ ﮐﻪ ،
ﺑﺪﻭﻥ ﻓﮑﺮ ﺑﻪ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ،
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﯾﺮﻭﺯ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻩ ....


شنبه 26 مهر 1393برچسب:, :: 18:17 :: نويسنده :

من زن نشدم برای در حسرت ماندن یک بوسه…
من زن شدم برای خلق بوسه ای از جنس ارامش…
من زن نشدم که همخواب ادم های بی خواب شوم…
من زن شدم که برای خواب کسی رویا شوم…
من زن نشدم که در تنهاییم حسرت اغوشی عاشقانه را داشته باشم…
من زن شدم تا اغوشی در تنهایی عشقم باشم…

جمعه 25 مهر 1393برچسب:, :: 20:6 :: نويسنده :

به سلامتی سیگاری که بهم یاد داد:

 

نتیجه ی سوختن و ساختن زیر پا له شدن است

جمعه 25 مهر 1393برچسب:, :: 19:45 :: نويسنده :

به بعضیا باس گفت :
برو عقب عزیــــــزِ من !
من خودمم انقـــــدر به خودم نزدیـــــــک نمیشم،
شما که جـــــای خود داری !

پنج شنبه 24 مهر 1393برچسب:, :: 21:58 :: نويسنده :

همیشه همه توی بن بست زندگی برمیگردن سراغ عشق اولشون
اما چه سخته اون روزی که عشق اولت رفته باشه سراغ عشق اولش . . .

پنج شنبه 24 مهر 1393برچسب:, :: 21:45 :: نويسنده :


چه حرف بی ربطیست که مرد گریه نمی کند
گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مرد باشی تا بتوانی گریه کنی…

چهار شنبه 23 مهر 1393برچسب:, :: 23:37 :: نويسنده : MORTEZA


این روزهــــا زیادی ساکتــــ شده ام
حرفــــ هایم نمی دانم چــــرا به جای گلــــو ،
از چشــــم هایم بیرونــــ می آیند . . .

چهار شنبه 23 مهر 1393برچسب:, :: 23:34 :: نويسنده : MORTEZA

شب بود...

یه عده کنار عشقشون بودن...

یه عده هم داشتتن با عشقشون حرف می زدن...

منم پتوم و کشیدم رو سرم

بغضمو قورت دادم و چشمامو بستم و گفتم: به درک که تنهام...


چهار شنبه 23 مهر 1393برچسب:, :: 22:42 :: نويسنده :